[شعر]

ساخت وبلاگ
در خواب دیدم که یک کسی به دروغ یک تخاصمی بین من و یک کس دیگری به وجود آورده بود٬ تخاصمی که در حالت عادی می‌تواند خیلی جدی گرفته نشود. غرض‌ورزی آن اولی حتی در خواب هم معلوم بود٬ اما من در خواب٬ درست لحظه‌ای که آن حرف را شنیدم آدم دومی را برای همیشه از ذهنم حذف کردم. بیدار که شدم٬ باز هم دلم صاف نشد و مطمئنم که دلم هیچ‌وقت با آن بیچاره‌ای که یک نفر در خواب و احیاناً به دروغ با من دشمنش کرده بود صاف نمی‌شود. ذهن بخت‌برگشته من از هیچ‌ چیزی به قدر کینه ورزیدن کیفور نمی‌شود. عاشق این ام که کینه مثل آبی سیاه و زهرآگین توی سرم جاری شود و تمام شیارهای مغزم را پر کند. اگر کسی یک وقتی پای مرا لگد کند٬ حتی اگر در خواب بوده باشد٬ حتی اگر در خواب یکی از قول دیگری گفته باشد که یک وقتی شنیده که یک کسی گفته که ممکن است یک روزی فلان کس با یک کس دیگری راجع به لگد کردن پای من حرف زده بوده باشد و یا از ذهنش گذشته باشد که می‌شود پای فلانی را هم لگد کرد٬ من این را توی بیداری به دل می‌گیرم. مایهٔ شرمندگی است که لکهٔ نفرت را هیچ اسیدی نمی‌تواند از دل من پاک کند. چنین عصبیتی را معمولاً اطرافیانم در من نمی‌بینند و گاهی که می‌بینند اسباب تعجبشان است. این اغلب مایهٔ سوءتفاهم می‌شود. ای کاش یک سر سوزن محبت توی قلب من محبت جا می‌شد. برای من محبت در بهترین حالت چیزی غیر از اتحاد سر امور مشترک (عموماً خون و نسب٬ و گاهی بیچارگی و ابتلای یک‌شکل) نیست. چیزهای اخلاقی یا فکرهای بسیار بسیار انسانی در نظر من بی‌اختیار بیگانه جلوه می‌کنند. وقتی که حرف از خیر جمعی و بهروزی همگانی می‌زنند٬ من احساس کراهت می‌کنم چون مطمئنم که در این خیر جمعی جایی برای من نیست. برعکس٬ عزای عمومی و بلای جماعت همیشه جالب‌تر اند٬ چون [شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 28 آبان 1402 ساعت: 18:52

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

[شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 28 آبان 1402 ساعت: 18:52

تا مدتی کم‌تر یادم می‌افتاد. اما چند وقت است که گاه و بی‌گاه آن تصویر از جا و بی‌جا به مغزم حمله‌ور می‌شود و هر بار جدی‌تر و مهلک‌تر از بار قبل. آن لحظه آخری که مامان را دیدم. درست آن لحظه‌ای که رویم را برگرداندم و از آن در رد شدم در حالی که می‌دانستم آن آخرین نگاهی را که قرار بود بکنم کرده‌ام. این تصویر٬ شلوغی و صف٬ آخرین خداحافظی که عامدانه سرد و عادی برگزارش کردیم٬ آخرین حرفی که زدم٬ «تا بعد» و هیاهوی توی صف٬ این‌ها کابوس شبانه من شده‌اند. این تصویر طوری از پا درم می‌آورد که با تمام قدرتی که ذهنم دارد جلویش را می‌گیرم. شب‌ها٬ آن چند ثانیه‌ای که آدمِ خودم‌ام٬ یک آن یادم می‌آید یک ساعت٬ یک دقیقه٬ یک روز کاملا معمولی وسط تقویم٬ یک دقیقه کاملا معمولی وسط دایره ساعت٬ آخرین باری بودند که من مامان را دیدم. این فکر نفسم را بند می‌آورد. مهاجرت کردن بسیار شبیه مردن است. با این فرق که معلوم نیست توی مهاجر کدام طرف گوری. معلوم نیست تویی که کسانت را در خاک کرده‌ای و بالای سرشان تنها مانده‌ای٬ یا تویی که دفنت کرده‌اند و از درون یک قبر شیشه‌ای٬ از آن پایین به سوگوارانت نگاه می‌کنی. خدایا٬ من این همه مرگ نمی‌خواهم. هزار گونهٔ مردن. من بارها و بارها شکل‌های مختلف مرگ را دیده‌ام. طرد شده‌ام٬ دروغ دیده‌ام٬ ترک کرده‌ام٬ زیر تابوت برادرم را گرفته‌ام٬ و از آن «گیت» رد شده‌ام٬ انگار که دروازهٔ برزخ باشد. چرا؟‌ این ابتلا و بلا تا کی کش می‌آید؟‌ آخرین قبر من٬ آن قبری که دروغ نباشد کجاست؟ وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ. ۰۲/۰۸/۱۹ عرفان پاپری دیانت [شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 11:46